پیاده روی

چنین در میان پاییز خسته
تنها به پیاده روی می پردازم
آسمان سرد و ابری است
جاده ها مجروح و پوشیده از برگ های خزان زده

آوازی از پرندگان سرگشته ام می کند
همراه دلی آشوبناک
و قلبی که هر لحظه دشوارتر می تپد
در انتظار پایانی برای این پاییز بی تاب

در این سفر سرد و غم انگیز
چگونه دل بگیرم
جز به صدای شاخه های لرزان و برگ های ریخته
و آن پیرمرد نشسته بر کنار جاده

که میان خاکستر افق محو می شود

چه رخ داده که درون من
چنین آشفته است؟
چرا پاییز مرا نیز با خود
به ورطه ی رنج و افسردگی کشانده است؟

ای کاش می توانستم چون آن پیرمرد
آرام بر کنار جاده بنشینم
و تنها نظاره گر این پاییز غمگین باشم
بی دغدغه و بی آشوب